یکی از داستانای خودم.....


ღ رویای عشق ღ

در نزن که بازه در / واسه حرفای تازه تر × سوار کلمات بشیم کم کم / اگه پایه ای بشین ترکم × دربست بریم به مقصد / پس حرکت به زیر این خط

مجسمه عاشقی (فصل دوم)

از مغازه که روفتیم بیرون، تو یه نگاه شماررو حفظ کردم و قبل از اینکه مامانم فرصت دعواو سرزنش پیدا کنه، کاغذ و پاره کردم و انداختم تو جوی آب! و به مامانم گفتم: واسه این گرفتم که دلش نشکنه، نمیخواستم که بهش زنگ بزنم. اونم تقریبا خوشحال شد از اینکه دخترخوبی مثل من داره!

...............

این مجسمه هم مثل اون یکی به دل دوستم و هم کلاسیام نشست. اما حیف تاچهار پنج ماه، هیچ مناسبتی نبود که به بهانه ی هدیه گرفتن اون پسررو دوباره ببینم. جرئت زنگ زدنم نداشتم، میترسیدم مامان بابام بفهمن و ... .

...............

اوايل تابستون بود. تقريبا يه ماه از آخرين باري كه ديدمش مي گذشت. دلم براش تنگ شده بود. تو خونه تنها بودم؛ تمام جرأت وشهامتمو جمع كردم و بهش اس دادم. زنگ زد. جواب دادم اما درست وقتي كه مي خواستم حرف بزنم، مامانم اومد! اون روز خيلي به هم اس داديم، از همه چي حرف زديم و همديگه رو شناختيم. چند بارم ازم خواست حرف بزنم كه گفتم جلو مامانم نميشه، باشه بعدا. ازاس ام اس ها فهميدم كه اسمش ميلادِ، 20سالشه؛ وضع زندگيشون اصلا خوب نيست. مامانش يه بيماري سخت داره و يه جورايي دمِ مرگه! باباش شب و روز كار مي كنه كه خرج زندگي و داروهاي مامانشو در بياره. از همه مهم تر اين كه بيماري قلبي داره! با وجود اين كه عاشق درس خوندنه، درسو بي خيال شده، روزا كارگري مي كنه و شبا با دستگاهي كه با بدبختي خریده مشغول كار مورد علاقش ميشه و يه خوردم از اين راه پول در مياره و همينطور گفت كه هيچ دوستي نداره و همه به خاطر وضع زندگيش باهاش دوست نميشن و از اين كه بهش اس دادم و قبول كردم باهاش دوست باشم اظهار خوش حالي و ازم تشكر كرد. بعداز شنيدن اون حرفا بيشتر احساس مي كردم دوستش دارم، نمي دونم شايدم اون احساس از روي دلسوزي بود اما هرچي كه بود، تصميم گرفتم هرجوري شده باهاش دوست باشم و تمام سعيمو بكنم كه اميدشو به زندگي بيشتروخوش حالش كنم.تقريباهم موفق شدم و...

...............

يكي دو هفته از دوستيم با ميلاد مي گذشت كه يهو به سر مامانم ميزنه بعد از سه چهار سال يه نگاهي به گوشيم بندازه. از شانس گند من درست همون لحظه كه بر ميداره ميلاد اس ميده. مامانم شك ميكنه وبهش زنگ ميزنه. اونم با خوش حالي جواب ميده؛ ميگه:جونم عزيزم!  تمام تلاشمو كردم كه مامانم باور كنه مزاحمِ و اصلا نميشناسمش اما نشد كه نشد. كلي دعوام كرد، گوشيمم ازم گرفت و تهديد كرد كه به بابام ميگه. خيلي التماسش كردم، اما كارساز نبود، اگه به بابام ميگفت بدبخت مي شدم.

رفتم پيشش و واسش اززندگي ميلاد گفتم وگفتم قصدم كمك بهش بوده. اين حرفارم باور نكرد اما خوشبختانه همه اس ام اس هاي ميلاد و نگه داشته بودم. بعد ازكلي اصرارگوشيمو روشن كرد وشروع كرد به خوندن اس ام اس ها.

- از كجا معلوم راست ميگه؟

- چرا بايد دروغ بگه؟ من مطمئنم راست ميگه.

- از كجا مطمئنی؟

- ازلحن گفتنش،گريه هاش، مجسمه اي كه واسه فروش آورده بود، سرووضعش. اينا چيزكميه؟

دوباره بهش زنگ زد. چند كلمه اي با هم حرف زدن، نميدونم يهوچي شد وچي به هم گفتن كه بعد از اتمام حرفاشون مامانم بهم گفت: اگه دوست داري، ميتوني باهاش دوست باشي!

خيلي تعجب كردم وخوش حال شدم. پريدم بغلش كردم وبعدازتشكركردن، پرسيدم: بازم به بابا ميگي؟

- ميگم اما يه طوري ميگم كه دعوات نكنه!

- مرسي مامان جون

گوشيمو برداشتم و رفتم طرف اتاقم. صدام زد و گفت: نميخواي بپرسي درعوضش چي ميخوام؟!

- چي كار كنم؟!

- بايد بهم قول بدي تو رابطت باهاش زياده روي نكني وحدّوحدودو رعايت كني. ميفهمي كه چي ميگم؟!

- باشه، قولِ قولِِ قول ميدم. حالا ميشه برم بهش زنگ بزنم؟ زنگ نزنم فكر مي كنه داري دعوام ميكني...!

- برو

رفتم بغلش كردم. بوسيدمش و بازم ازش تشكر كردم. دوييدم تو اتاق، درو بستم وبهش زنگ زدم. براي اولين بار با خيال راحت و بدون هيچ ترسي داشتم باهاش حرف ميزدم. اونم از اتفاقاتي كه افتاده بود خوش حال بود! شب وقتي بابام اومد خونه، مامانم ماجرا رو واسش تعريف كرد و همون طوري كه قول داده بود، يه جوري گفت كه دعوام نكرد و اونم با همون شرطي كه صبح مامانم بهم گفته بود، اجازه داد با ميلاد دوست باشم!

...............

از اون روز به بعد رابطم با ميلاد بيشتر شد. هروقت ميگفت ميخواد ببينتم ميرفتم پيشش. من به حرفش گوش ميكردم و اونم به نظرات من احترام ميذاشت! اوايل، فكر ميكرد من خيلي بهش لطف كردم كه باهاش دوست شدم و هي ازم تشكر مي كرد و تا تقي به توقي ميخورد معذرت خواهي ميكرد! تمام تلاشمو كردم كه بهش ثابت كنم، فكرش اشتباهه و وقتي تندتند معذرت خواهي و تشكر ميكنه ناراحت ميشم و بالاخره بعد از چند ماه اون حرفارو فراموش كرد و كاملا صميمي شديم.

...............

اون موقع ها از روانپزشكي خيلي خوشم مي اومد و دوست داشتم تو دانشگاه هم، همين رشته رو بخونم. اما همه به جز ميلاد ضد حال ميزدن وميگفتن هيچ وقت نمي توني روانپزشك بشي!

طبق علاقم، وقتي دبيرستان بودم كتاب روانشناسي زياد مي خوندم و هر وقت ميلاد باهام دردودل ميكرد و از زندگي اظهار نااميدي مي كرد، سعي ميكردم با يه دليل منطقي نظرشو عوض كنم وبهش اميد بدم. هميشه هم حق با من بود و به حرفم گوش مي كرد و دست از قرزدن برميداشت! و تشويقم ميكرد و ميگفت روانپزشك خوبي ميشي و حتي گاهي دكتر صدام ميكرد! حرفاي ميلاد و ديگران و علاقم باعث شد،  تو رشته مورد علاقم كنكور بدم. ما تو پايتخت زندگي نمي كرديم و من تو بهترين دانشگاه كشور كه تو پايتخت بود قبول شده بودم. وقتي به ميلاد گفتم وانمود كرد خيلي خوشحال شده اما غصه دوري ازم توچشماش موج ميزد. آخرسرم به خاطر اون نرفتم و ترجيح دادم برم دانشگاه شهر خودمون!

...............

 روزاي خوبي رو باهم گذرونديم .هرچي ميگذشت بيشترعاشق هم مي شديم اواخر دوستيمون به جايي رسيده بوديم كه بايد روزي يه بار همديگه رو ميديدم .مامان بابامم همش شرطي رو كه گذاشته بودن، يادآوري ميكردن اما اِنقدر ميلاد و دوس داشتم كه هر وقت بهم گير ميدادن با بلبل زبوني راضيشون ميكردم و هر وقتم با اين حرفا راضي نمي شدن مريضيشو بهونه ميكردم وميگفتم چه طور دلتون مياد جَوونِ مردم و به كشتن بدين!

...............

نزديك پنج سال از دوستيم با ميلاد ميگذشت كه برام خواستگاراومد! پسر خوبي بود. پولدار، تحصيل كرده، خوش اخلاق ورفتار، به مقدار لازم مذهبي! رشد يافته در خانواده خوب اما زشت!!! خانوادم پسنديده بودن و من.....

 

 

نویسنده: alone pearl

  

 

به نظرت چیزایی که میلاد اس ام اسی بهم گفت راست بود؟؟!

میلاد یا اونی که اومده بود خواستگاریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!



نظرات شما عزیزان:

الهام
ساعت14:16---26 فروردين 1391
به نظر من میتونی درموردش تحقیق کنی
همشریته جای دور نیست.اگر واقعا همون جوری که میگه به نظرمن میلاد بهترین
اگه رهاش نکنی خیلی خیلی نامردی وبهش لطمه روحی شدیدی وارد میکنی


mahdis
ساعت13:13---25 فروردين 1391
tu ye rabete ofto khiz kheili ziad mishe

to kheili hame chio shuru kardio akharesham umad khastegarit

messe filmaye irani

ok

,milinkamet
پاسخ:آره...خودمم خوشم نمیاد ولی موقع امتحانا از این بهتر نمیتونستم بنویسم......!!!


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:,ساعت10:19توسط alone pearl | |